۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

ترس و عشق

مرد دستي به ريش هاي جو- گندمي اش کشيد و چشم هايي که از فرط عبادت خمار شده بود را بست و زير لب به حالت بق بقوي کفتر ها ذکري گفت و برخاست . سرش را که بالا آورد يکه اي خورد. يک آن بين خيال و واقعيت سرگردان ماند و هرچه تلاش کرد نتوانست خيره نشود. زني زيبا با موهاي روشن , ابروهاي باريک و لباس تنگي که تمام اندام جذابش را به بهترين نحو ممکن نمايش ميداد لبخند بر لب , داشت روسري اش را تنظيم مي کرد. مرد- که شايد از فرط عبادت هاي عربي اش لحظه اي گمان کرده بود فرشته اي آسماني آمده تا پاداش نمازش را بدهد با ديدن گوشي موبايل زن فهميد که اشتباه کرده است ولي نمي توانست نگاهش را بدزدد.  
زن تازه متوجه نگاه هاي خيره مرد شد و اخمهايش در هم رفت و سريع گره روسري اش را محکم کرده رويش را برگرداند. مرد به خود آمد, ذکري گفته و او هم رويش را برگرداند. مردد بين آنچه کرده بود و آنچه ديده بود راهش را کشيد و از نمازخانه گوشه سالن فرودگاه بيرون آمد و به سمت رديف صندلي هايي که کيف دستي اش را روي آنها گذاشته بود رفت.
بر گشت و دزدکي زن را پيدا کرد. داشت با گوشي اش ور مي رفت. احساس گناه آزارش مي داد و لذت گناه قلقلکش ميداد. 
خدا را نديده بود و از سر اجبار و ترس عبادتش مي کرد و زن را ديده بود و ناخوآگاه و با لذت به او دل داده بود.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

salam nazari nadaram