-: همه جا شده بزرگراه. میگن انگار میخوان توی اتاقها هم بذارن. کی میدونه؟ شاید گذاشتن و ما خبر نداریم.
یکی از همکارها بود که داشت با یک بابایی درد دل می کرد. دیروز هم توی ناهار خوری دو نفر پشت سرمن نشسته بودن و همین رو می گفتن:
-:توی دستشویی ها هم بگذارن خوب میشه.( کرکر خنده...)
-:آره بذارن توی دستشویی و حقوق ها رو سانتی بکنن.( کرکر ...)
-: الان حقوقها تخمیه.اون موقع ...ری میشه.(قاه قاه....)
-:.......
خلاصه از صبح شنبه که اومدیم و دیدیم توی هر طبقه دوربین گذاشتن حرف و حدیثها شروع شد. البته قضیه بر می گرده به چند ماه قبل که برای امنیت بیشتر جلو در و بالای پشت بوم چندتایی دوربین گذاشتن و از اونروز هر از گاهی یکی به تعداد اون چشم هایِ ناپاکِ نامحرم ِ هیز ِ دهن لق ِ آدم فروش اضافه شد تا دیروز که دیدیم دیگه توی طبقه هم امنیت نداریم.تلفنها هم که الان مدتهاست کنترل می شه. شبکه هم که مونیتور می کنن. یک کلام این شرکت دیگه جای زندگی نیست. بگوزی توی پرونده ت ثبت میشه و آخر برج توی فیش حقوقت بو و صداشو یکجا رویت می کنی.
این که هر ساعت و هر جا چندتا چشم و گوش تو رو بپاد به آدم حس خفگی میده.
برای عوض شدن حال و هوا می رم پنجره اتاقم را باز می کنم تا یک کم باد بیاد. تازه ساعت 9 صبحه و هوای خنکی از لای پنجره می پاشه به صورتم. گنجیشکهای پارک روبرو اول صبحی همه جا رو گذاشتن روی سرشون. ترافیک بزرگراه بالا دست پارک نسبتن سبک شده و ماشینها با سرعت رد می شن. سفیدی برج تهران توی پس زمینه آبی پر رنگ آسمون چشم رو می زنه و کوههایی که اول خردادهنوز دره های برفگیرشون به سفیدی میزنه دل آدم رو خنک می کنه. تازه از حال و هوای دوربین اومدم بیرون که یهو چشمم به یک دکل نخراشیده نقره ای رنگ وسط بزرگراه می افته. وااااای خدای من.....دوربین.....این نره خرو کی اینجا کاشتن؟درست جلو پنجره اتاق من یک چشم ناپاک نامحرم هیز دهن لق آدم فروش اضافه شد. پرده را می کشم که یخورده احساس امنیت بکنم. توی حال و هوای خودم یاد ترومن می افتم. ترومن شو.
توهم زندگی توی یک زندان قشنگ و بزرگ یا زندگی آزاد توی یک برهوت؟ جدی آدم نمی دونه کدوم رو انتخاب کنه؟ ولی هر چی فکر می کنم می بینم برهوت فلاکت با آزادی یه طعم و مزه دیگه ای داره. ممکنه سخت باشه ولی بهتر از بهشتیه که زیر هر بوته و درختش چهار جفت چشم آدم رو بپاد.
درسته که آدمیزاد با جبر به دنیا میاد ولی قراره توی این دنیا اختیار داشته باشه و اگه قراره زندگی ماشینی مدرن به قیمت تجاوز به حریم شخصی کل جامعه بخواد امنیت بر قرار کنه نمی دونم چی باید بگم.هر دوتاش مهمه. یه جورایی هر دوتاش یکیه! وقتی برای حفظ امنیت من به حریم شخصی من تجاوز بشه امنیت من مختل شده. من اگه بخوام زمانی بعنوان یک مدیر تصمیم بگیرم کدوم یکی رو انتخاب می کنم؟ شاید بعضی اینجوری خودشون رو توجیه کنن که وقتی اطلاعات شخصی محفوظ باشه جمع آوریش برای حفظ امنیت جامعه اشکالی نداره ولی آخه این تیغ تیزتر از اونیه که بشه بهش اعتماد کرد. ممکنه تا زمانیکه غلافه به کسی آسیب نرسونه ولی واااای به اون روزی که بیوفته دست یه بچه یا یک آدم نفهم.اونوقت تلافی همه فایده هاش یکجا در میاد.
یکی از همکارها بود که داشت با یک بابایی درد دل می کرد. دیروز هم توی ناهار خوری دو نفر پشت سرمن نشسته بودن و همین رو می گفتن:
-:توی دستشویی ها هم بگذارن خوب میشه.( کرکر خنده...)
-:آره بذارن توی دستشویی و حقوق ها رو سانتی بکنن.( کرکر ...)
-: الان حقوقها تخمیه.اون موقع ...ری میشه.(قاه قاه....)
-:.......
خلاصه از صبح شنبه که اومدیم و دیدیم توی هر طبقه دوربین گذاشتن حرف و حدیثها شروع شد. البته قضیه بر می گرده به چند ماه قبل که برای امنیت بیشتر جلو در و بالای پشت بوم چندتایی دوربین گذاشتن و از اونروز هر از گاهی یکی به تعداد اون چشم هایِ ناپاکِ نامحرم ِ هیز ِ دهن لق ِ آدم فروش اضافه شد تا دیروز که دیدیم دیگه توی طبقه هم امنیت نداریم.تلفنها هم که الان مدتهاست کنترل می شه. شبکه هم که مونیتور می کنن. یک کلام این شرکت دیگه جای زندگی نیست. بگوزی توی پرونده ت ثبت میشه و آخر برج توی فیش حقوقت بو و صداشو یکجا رویت می کنی.
این که هر ساعت و هر جا چندتا چشم و گوش تو رو بپاد به آدم حس خفگی میده.
برای عوض شدن حال و هوا می رم پنجره اتاقم را باز می کنم تا یک کم باد بیاد. تازه ساعت 9 صبحه و هوای خنکی از لای پنجره می پاشه به صورتم. گنجیشکهای پارک روبرو اول صبحی همه جا رو گذاشتن روی سرشون. ترافیک بزرگراه بالا دست پارک نسبتن سبک شده و ماشینها با سرعت رد می شن. سفیدی برج تهران توی پس زمینه آبی پر رنگ آسمون چشم رو می زنه و کوههایی که اول خردادهنوز دره های برفگیرشون به سفیدی میزنه دل آدم رو خنک می کنه. تازه از حال و هوای دوربین اومدم بیرون که یهو چشمم به یک دکل نخراشیده نقره ای رنگ وسط بزرگراه می افته. وااااای خدای من.....دوربین.....این نره خرو کی اینجا کاشتن؟درست جلو پنجره اتاق من یک چشم ناپاک نامحرم هیز دهن لق آدم فروش اضافه شد. پرده را می کشم که یخورده احساس امنیت بکنم. توی حال و هوای خودم یاد ترومن می افتم. ترومن شو.
توهم زندگی توی یک زندان قشنگ و بزرگ یا زندگی آزاد توی یک برهوت؟ جدی آدم نمی دونه کدوم رو انتخاب کنه؟ ولی هر چی فکر می کنم می بینم برهوت فلاکت با آزادی یه طعم و مزه دیگه ای داره. ممکنه سخت باشه ولی بهتر از بهشتیه که زیر هر بوته و درختش چهار جفت چشم آدم رو بپاد.
درسته که آدمیزاد با جبر به دنیا میاد ولی قراره توی این دنیا اختیار داشته باشه و اگه قراره زندگی ماشینی مدرن به قیمت تجاوز به حریم شخصی کل جامعه بخواد امنیت بر قرار کنه نمی دونم چی باید بگم.هر دوتاش مهمه. یه جورایی هر دوتاش یکیه! وقتی برای حفظ امنیت من به حریم شخصی من تجاوز بشه امنیت من مختل شده. من اگه بخوام زمانی بعنوان یک مدیر تصمیم بگیرم کدوم یکی رو انتخاب می کنم؟ شاید بعضی اینجوری خودشون رو توجیه کنن که وقتی اطلاعات شخصی محفوظ باشه جمع آوریش برای حفظ امنیت جامعه اشکالی نداره ولی آخه این تیغ تیزتر از اونیه که بشه بهش اعتماد کرد. ممکنه تا زمانیکه غلافه به کسی آسیب نرسونه ولی واااای به اون روزی که بیوفته دست یه بچه یا یک آدم نفهم.اونوقت تلافی همه فایده هاش یکجا در میاد.
۳ نظر:
حقیقتو گفتین خیلی ساده
حقیقتو گفتین خیلی ساده .
ای نسل اسیر وطنم، و میدانی که من هرگز به خود نیندیشیدم، تو میدانی و همه میدانند که من حیاتم، هوایم، همه خواستههایم به خاطر تو و سرنوشت تو و آزادی تو بوده است. تو میدانی و همه میدانند که هرگز به خاطر سود خود گامی برنداشتهام، تو میدانی و همه میدانند که نه ترسویم نه سودجو! تو میدانی و همه میدانند که من سراپایم مملو از عشق به تو و آزادی تو و سلامت تو بوده است، و هست و خواهد بود. تو میدانی و همه میدانند که دلم غرق دوست داشتن تو و ایمان داشتن تو است. تو میدانی و همه میدانند که من خودم را فدای تو کرده ام و فدای تو میکنم که ایمانم تویی و عشقم تویی و امیدم تویی و معنی حیاتم تویی و جز تو زندگی برایم رنگ و بویی ندارد. طمعی ندارد. تو میدانی و همه میدانند که شکنجه دیدن به خاطر تو، زندان کشیدن برای تو و رنج کشیدن به پای تو تنها لذت بزرگ من است. از شادی تو است که من در دل میخندم. از امید رهایی توست که برق امید در چشمان خستهام میدرخشد، و از خوشبختی تو است که هوای پاک سعادت را در ریههایم احساس میکنم.
ارسال یک نظر