۱۳۹۰ آبان ۱۷, سه‌شنبه

- بعد عمری ، سینما


شروع با شوخي و خنده و اتفاقات شاد همراه است. ولی در سکانسهاي لابلاي تيتراژ ابتداي فيلم ، که چيزي جز خنده به گوش نميرسد هم بغض گلويم را گرفته بود. حتي پيش از شروع سکانسهايي که با موسيقي متن همراه بودند هم اشک توي چشم هايم حلقه زده بود.(بغض و اشکي که تا نيمه فيلم گمان مي کردم بخاطر حس نوستالژيک فضاي فيلم است .) سکانس ها بيش از اندازه برايم قابل لمس هستند. نتنها لوکيشن ها آشناست که معماري فضا ها هم ريشه در کودکي هايم دارد. آنقدر آشنا که حتي بوي تک تک سکانسها و لوکيشن ها را هم احساس مي کنم.
لهجه ها - هرچند بسيار ناشيانه تقليد مي شوند ولي - به رنگ آميزي شاد افتتاحيه بسيار کمک مي کنند. بگذريم که در نيمه دوم فيلم کم کم لهجه فراموش مي شود و بيشتر شخصيتها لهجه تهراني شان را باز يافت کرده اند!
گريم و طراحي لباس ، با فضا ها و شخصيت ها سازگار است و در يک کلام مي توان گفت که از نظر تکنيک نسبتن کامل است.
داستان هرچند مي شد بهتر و کاملتر از اين باشد ولي در همين حد هم تاثير گذار و گوياي حلاوتها و تلخي هايي ست که يک حبه قند در خود دارد .
اما موسيقي ؛ به ياد دارم اولين باري که درياچه قو را شنيدم هم ، چنين بُغضي گلويم را فشرد.نميدانم چرا به والس - با وجود ريتم چرخشي و رقصي که دارد- چنين حسي دارم ، عجيب مرا تحت تاثير قرار می دهد. حالا موسيقي فيلم که والس گونه اي با رنگ و بوي ايراني ست ؛ با اتاقهاي طاق ضربي و رديف هره آجرهاي کنار در ، بادگير ها و سنگ فرش ها ، حوض آبي که سبد هاي ميوه در آن خالي مي شوند ، ريسه چراغ هاي رنگي ، پنکه هاي قديمي و چراغ هاي فتيله اي نفتي ، همه و همه خارهاي ته گلويم را خشن تر مي کرد.
يه حبه قند هيچ پيچيدگي ندارد، حياي شرقي دارد. پُز تکنولوژي نمي دهد. شادي هايش ساده و از ته دل و غمهايش عميق و سوزناک است. "معمار"ش ساده ، "مغازه دار"ش بي شيله پيله ، "آخوند"ش خودماني ، کودکانش آخر آتيش پاره و بزرگتر هايش غير عصبي ، پيرهايش با وقار و جوان هايش با حيا هستند. همان هايي که از کودکي ، در گذشته و فرهنگ خودمان سراغ داريم.همان هايي که در طوفان تکنولوژي امروز و در لابلاي روزمرگي هايمان گم شده اند و هيچ کدام نمي دانيم چه گم کرده ايم و همواره در پي آنيم.
عروس فيلم ، افاده اي ندارد و دير تر از همه مي خوابد و زود تر از همه بيدار مي شود. کارهاي سخت و سنگين را اوست که انجام مي دهد و اوست که " پسنديده " است.
آنگاه که در نوسان تابِ بسته شده به شاخه هاي درختِ باغچه ، دستهايش فواره خواهش مي شوند و سيب قرمزي را از درخت تمنا مي کنند چه عالي پس از تلاشي چند ، به آن مي رسد و چه عالي تر، که آن را مي بويد و هرچند کم سن و سال ولي کامله زني مي نمايد که مي داند چگونه بر چراغ ، نان را گرما دهد که گواراي صبحانه پيرمردي باشد و مي داند چگونه پيرزني را حمام کند يا آنکه چراغ هاي نفتي را به موقع براي خاموشي بگيراند.
هرچند ميرکريمي از ابتدا با حبه قند شروع مي کند و حتي نخود سياه مير کريمي در اين فيلم هم يه حبه قند است و ... ولي قهرمان داستان ؛ پسند است. دختري که همچون ديگر شخصيت هاي داستان ، امروزه تقريبن ناياب و در عين حال آشناست. دختري که مادر را دلداري مي دهد و رخت شادي بر تن مادر مي دوزد. دختري که پيران را تيمار مي کند و هم بازي کودکان است. دختري که تسلاي جوان داغدار فيلم مي شود و اوست که تکليف جواب به خاندان داماد را روشن مي کند و در آخر، اوست که چراغ ها را خاموش مي کند.خلاصه ؛ دختر تازه عروس ِ يه حبه قند مير کريمي به همان پختگي شخصيت رمان زويا پيرزاد است.
در يک کلام يه حبه قند ، بُغضي خنده دار و لبخندي اشک آلود است.

۷ نظر:

آتوسا گفت...

مرسی؛جالب نوشتید. تشویق شدم فیلم را ببینم.

Unknown گفت...

بدون شک این زیباترین نقد فیلمی بود که خوانده ام.

قاصدک گفت...

ممنون از اظهار لطفتون

قاصدک گفت...

ممنون از اظهار لطفتون

زردالو گفت...

خوشمان آمد

مژگان گفت...

آن حال شما را هنگام تماشای فیلم ما هم داشتیم .پسرم درست انتخاب کرده .
فیلم را که میدیدم یک جاهایی انگار این صحنه ها رو زندگی کرده بودم .عالی بود عالی .ممنون که این پست رو یادآوری کردین.گرچه که شواهد نشون میده قبلا هم اینجا رو خونده بودم

مژگان گفت...

آقای قاصد روزان ابری با اجازه شما این مطلب رو در وبلاگم لینک کردم اما دوستان ناراضی از فیل تر بودن اینجا هستن پس حیف این نقده خونده نشه کل مطلب شما رو با نام و نشانی کپی کردم .جهت اطلاع عرض شد.