۱۳۹۰ آذر ۷, دوشنبه

- پدر حواس پرتی بسوزه

از صبح مثل خواب زده ها راه افتاده ام توی خانه و همه جا را می جورم.گوشی را خاموش کرده ام و قید کار شرکت را زده ام امروز. از بالای کمد لباس ها شروع میکنم و بعد می روم سراغ مدارک کمد خودم. بعد زیر تخت و توی کمد خرت و پرت ها و کشوهای سگ دانی و خلاصه همه جا.
همسرم که گیج شده هی می پرسد بگو چی میخوای تا شاید من بدونم کجاست. اما من فقط زیر لب جد وآباد نمیدانم کی را قرین لطف رحمت واسعه قرار میدهم و یکی یکی کمد ها و کشو ها را بیرون میریزم. لای کتاب های قدیمی یاد داشت های خطره انگیز دانشگاه و قبل و بعدش را میبینم. آلبوم های قدیمی و قیافه بچگانه دوستان و خودم.دیوان حافظ قطع پالتویی که خاطرات زیادی با آن دارم و نوشته های قدیمی و و و...
ای ی ی ی ...خاطرات بی همه چیز که از لابلای گرد و غبار زمان بر سر خوشی های لحظه ای یم آوار می شوید! 
آخر آنچه میخواهم را نمی یابم. شال و کلاه میکنم و میزنم بیرون.

۱ نظر:

زردالو گفت...

این یعنی پیرشدی قاصدک جان