۱۳۹۰ آذر ۵, شنبه

- برباعث وبانیش لعنت

آخر آنچه نباید بشود، شد.کشتی - که چه عرض کنم - لگن سوراخ سوراخ کارفرما به گل نشست و طی جلسه ای رسمن اعلام کرد که ناچاریم کمی دست به عصا حرکت کنیم.مدیران بالاهم طی یک جلسه اضطراری دستور تعدیل نیرو و کوچک تر شدن بدنه پروژه را صادر کردند. 
حالا- سر سیاه زمستان - ( آنهم نه یک زمستان عادی . بلکه زمستانی که از یک طرف سنگ ها یخ زده اند و از طرف دیگر سگ های گرسنه حمله ور شده اند!) مجبورم یک مشت کارگر بی سرپناه بیچاره را از کار بیکار کنم. قلم را می چرخانی  و روی چندتا اسم خط می کشی. چشم را می بندی و قیافه شرمنده خط خورده ها را وقتی صبح کاری ندارند که بخاطرش از خانه خارج بشوند و ناچار از سر راه همسر و بچه ها فرار می کنند جلو چشمانت می آید.از خودم خجالت می کشم.
کاری ندارم که قیامتی هست یا نه.بازی های سیاسی هم مال اهل سیاست است  ولی هیچوقت نمیتوانم وجدان کسانی که باید واقعن خجالت بکشند را تصور کنم. مگر آنها وجدان هم دارند؟
علی الحساب یک هفته دستور مدیر عامل را پشت گوش انداخته ام تا شاید معجزه بشود ولی میدانم که نمی شود و عاقبت این بیچاره ها بیکار می شوند.
حالا خودت انصاف بده. با این اوصاف دل و دماغی برای نوشتن باقی می ماند؟؟؟؟!!!

۴ نظر:

YEKDARMIAN گفت...

آفرین به وجدانت . حالا توی این یه هفته به بنده های خدا خبر بده که سکته نکنن. تجربه تلخیه. دوران تلخیه. باهات همدردی میکنم.

قاصدک گفت...

ممنون

م.طلوع گفت...

شاید فرجی شد. حداقل طوری بهشون پول بده که چندماهی رو بتونن سر کنن

قاصدک گفت...

طلوع جان دست رو دلم نذار که خونه. این بیچاره ها سه ماهه حقوق نگرفتن. دارم زور میزنم امروز حقوق شهریورشون رو به شون بدم...بر باعث و بانیش لعنت